p21
#خواندن_فیک_بدون_لایک_کامنت_حرام_است😂🤝
_منم خوشبختم از اشناییت تِدی
چه سر بزنگاه اومدی پسر عمو!
مرتیکه رو ببین با تهیونگ دست داده اونوقت نگاه هیزش طرف منه.
پشت تهیونگ پناه گرفتم،
_خیلی عذر میخوام ولی یوحا با من میاد،تا جایی کار داریم.
حتی فرصت جواب دادن رو هم بهش نداد و فوری دستم رو کشید و به طرف اشپز خونه رفت.
کسی داخل نبود.
با خشونت دستم رو ول کرد.موهاشو به عقب هدایت کرد و با عصبانیت گفت:
_تو گارسونی ؟؟یا اون مرتیکه دیت و پا نداشت؟
+نه ولی خب...
_خب چی هان؟مگه نگاه کثیفش رو ندیدی؟
+منکه نمیدونستم چجور ادمیه فقط خواستم اب رو بدم و برم.
_لازم نکرده توضیح بدی.
سرمو پایین انداختم.
از کنارم رد شد و قبل از اینکه از اشپز خونه خارج بشه،به طرفم برگشت و گفت:
_در ضمن اینم بگم،هرکس دیگه ایم جای تو بود همین کارو میکردم....گفتم بدونی.
زخم زبونش رو زد و رفت!
امکان نداره ما کنار هم باشیمو بحث نکنیم
این چند دقیقه پیش هم ارامش قبل طوفان بوده!
باز زد خوشیم رو خراب کرد.
اصلا خوشی به من نیومده!
با حالی خراب از اشپز خونه خارج شدم.
یه گوشه ی سالن رفتم و روی صندلی نشستم.
دیگه دل و دماغ مهمونی نداشتم
گوشیمم با خودم نیاوردم تا کمی باهاش سرگرم شم.
نگاهم رو بین جمعیت چرخوندم.
از دور دیدمش...کنار بقیه خوش و بش میکرد
الان حتما خیلی خوشحالی مگه نه؟
بایدم باشی اخه برای هزارمین بار دلمو شکوندی...
حالا برای پیروزیت جشن بگیر و خوشحال باش.
وقت شام شد،میلی به غذا نداشتم.
برای اخرین بار نگاهی بهش انداختم،همراه نارین و بچه ها مشغول غذا خوردن بود.
از سالن خارج شدم و به باغ پشتی رفتم.
زیر یکی از درخت ها نشستم و سزچذم رو بهش تکیه دادم.
چه مهمونیه مزخرفی!
این همه لباس و ارایش،اخرشم...
خسته از فکرای جور واجور چشامو روی هم گذاشتم
خوابم برد.
با داد تهیونگ از جا پریدم
تهیونگ:........
____________________
غلط املایی بود معذرت🫀✨
ببخشید دیر شد💗
مثل پارت قبل حمایتم کنید فردا دوباره بزارم💞
با کامنتاتون قلبمو اکلیلی کنید✨
_منم خوشبختم از اشناییت تِدی
چه سر بزنگاه اومدی پسر عمو!
مرتیکه رو ببین با تهیونگ دست داده اونوقت نگاه هیزش طرف منه.
پشت تهیونگ پناه گرفتم،
_خیلی عذر میخوام ولی یوحا با من میاد،تا جایی کار داریم.
حتی فرصت جواب دادن رو هم بهش نداد و فوری دستم رو کشید و به طرف اشپز خونه رفت.
کسی داخل نبود.
با خشونت دستم رو ول کرد.موهاشو به عقب هدایت کرد و با عصبانیت گفت:
_تو گارسونی ؟؟یا اون مرتیکه دیت و پا نداشت؟
+نه ولی خب...
_خب چی هان؟مگه نگاه کثیفش رو ندیدی؟
+منکه نمیدونستم چجور ادمیه فقط خواستم اب رو بدم و برم.
_لازم نکرده توضیح بدی.
سرمو پایین انداختم.
از کنارم رد شد و قبل از اینکه از اشپز خونه خارج بشه،به طرفم برگشت و گفت:
_در ضمن اینم بگم،هرکس دیگه ایم جای تو بود همین کارو میکردم....گفتم بدونی.
زخم زبونش رو زد و رفت!
امکان نداره ما کنار هم باشیمو بحث نکنیم
این چند دقیقه پیش هم ارامش قبل طوفان بوده!
باز زد خوشیم رو خراب کرد.
اصلا خوشی به من نیومده!
با حالی خراب از اشپز خونه خارج شدم.
یه گوشه ی سالن رفتم و روی صندلی نشستم.
دیگه دل و دماغ مهمونی نداشتم
گوشیمم با خودم نیاوردم تا کمی باهاش سرگرم شم.
نگاهم رو بین جمعیت چرخوندم.
از دور دیدمش...کنار بقیه خوش و بش میکرد
الان حتما خیلی خوشحالی مگه نه؟
بایدم باشی اخه برای هزارمین بار دلمو شکوندی...
حالا برای پیروزیت جشن بگیر و خوشحال باش.
وقت شام شد،میلی به غذا نداشتم.
برای اخرین بار نگاهی بهش انداختم،همراه نارین و بچه ها مشغول غذا خوردن بود.
از سالن خارج شدم و به باغ پشتی رفتم.
زیر یکی از درخت ها نشستم و سزچذم رو بهش تکیه دادم.
چه مهمونیه مزخرفی!
این همه لباس و ارایش،اخرشم...
خسته از فکرای جور واجور چشامو روی هم گذاشتم
خوابم برد.
با داد تهیونگ از جا پریدم
تهیونگ:........
____________________
غلط املایی بود معذرت🫀✨
ببخشید دیر شد💗
مثل پارت قبل حمایتم کنید فردا دوباره بزارم💞
با کامنتاتون قلبمو اکلیلی کنید✨
- ۸.۰k
- ۲۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط